سال هشتم
(سوم راهنمایی قدیم👻👻)
که بودیم
از طرفه مدرسه ی اردویه دو روزه رفتیم قم و کاشان...از صب تا شبه ، اول قم بودیم فرداش تا شب کاشان😎
شب اول مارو بردن تو یه مدرسه تا توی سالن کنفرانسش بخوابیم
ساعت حدودن یک بود حالا هی ناظمامون میگفتن پنج صب بیدار باشه بگیر بخوابید هی ما میگفتیم خوابمون نمیاد و میخوایم بیدار بمونیم
آخرش هم اونا گفتن غلط کردید بعدش هم برقارو خاموش کردن 😡😡
پنج شیش تا ناظم باهامون اومده بودن که بین اینا دونفرشون خیلی سگ بودن و پاچه میگرفتن
خاموشیو که زدن اینا آخر از همه پاشدن رفتن دسشوییه مدرسه ، که کلن حیاطش از حیاطه سالن کنفرانس جدا بود و خیلی فاصله داشت 😑😑😑
همین که اینا رفتن یهو یکی از دوستایه من اوله یه آهنگو خوند و یهو کله بچه ها شروع کردن بلند بلند اون آهنگو خوندن...مدرسه رو گذاشته بودیم رو سرمون اون ناظماهم از پسمون بر نمیومدن که یهو یکی ازون ناظم سگ اخلاقامون از دسشویی با عجله برگشت گفت خففففففه...ماهم که از ترس خودمونو زرد کرده بودیم لالویدیم
اونم شروع کرد داد بیداد کردن و یهو برگشت گفت بیشعورا به صراحت میتونم بگم بیشعورید اینو که گفت من و دوستام دیگه داغ کردیم من گفتم عمته اون یکی دوستم گفت ننته یکی دیگه از دوستام گفت گ#وه نخور و. 😂😁
دیگه از خنده مرده بودیم و رفته بودیم زیره پتوهامون ریز ریز میخندیدیم اونم بینه جمعیت راه میرفت هی داد بیداد میکرد و میگفت من نمیدونم چطور دسشویی کردم و خودمو ازونجا رسوندم اینجا
که یهو پاش گیر کرد به پای یکی از بچه ها و با مخه نداشتش افتاد زمین و ماهم از خنده بالشامونو گاز میزدیم 😂😁 😁
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
خلاصه اون شب با کلی فش و نفرین و خنده تموم شد تا اینکه صبش ساعت پنج صب مارو بیدار کردن و راه افتادیم سمته کاشان تو راه که داشتیم با اتوبوس میرفتیم یه گله گوسفند کناره جاده بود که مدیرمون اشاره کرد به اونا و گفت عههه بچه ها دوستاتون...منم که حسابی دلم ازش پر بود و دیگه چون حسابی نمره انظباتم قهوه ای شده بود و یجورایی آب از سرم گذشته بود گفتم اوااا آره ولی نمیدونم چرا سگه گلشون رو به رو ما وایساده اینو که گفتم یهو از عصبانیت قرمز شد ولی چون پرسنل مدرسه بشدت از خانواده های ما میترسن چیزی نگفت ولی بچه ها مرده بودن از خنده و فقط لایک نشون میدادن 👍🏻👍🏻👍🏻
این اردوهم با اسکول کردن معلما و زبون درازیامون تموم شد ولی ازون به بعد دیگه کلاس مارو اردو نبردن✌️
@~@~@~@~@~@
زمون بچگی بابام یه خرگوش برام خریده بود سفیدو خپلی مپلی
*ghalb* *ghalb*
با آبجی بزرگم هی باهاش بازی میکردیم هی چادر سرش میکردیم و زجرش میدادیم
*shadi* *shadi*
مامانم رفت دشوری من به آبجیم گفتم بیا بپیچیمش لابه لای چادر بزاریم جلو پاش که اومد بترسه
*neveshtan* *yes*
خلاصه پیچیدیمش لا به لای چادر گذاشتیمش دمه دره دشوری ننمون هم اصن خبر نداشت ما هم واستاده بودیم کنار دیوار داشتیم هیر هیر هیر میخندیدیم
*hir_hir* *hir_hir*
ننم از توالت اومد بیرون پاشو گذاشت روش خرگوشه زرتی گوزید
*ey_khoda* *ey_khoda*
بعد اومد مثلا زیاد فشار نیاره روش سریع پاشو برداشت اون یکی پاشو گذاشت روش ؛ بعد لیز خورد شپلق نشست رو خرگوش
بعد هنوز هیر هیر میکردم
*hir_hir* *hir_hir*
این شد که چادر رو باز کردم و خرگوز رو تحویل گرفتم
*O_0* *O_0*
هنوز تاثیرات منفیش رو داخل رشدم احساس میکنم بعضی وقتا هم کابوس میبینم
*gij_o_vij* *gij_o_vij*
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
این یکی از خاطره هام بود که دوباره اوردمش بالا تا بتونید ببینید و بخونید